نوراجوننوراجون، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

نفس مامان وبابا

23ماهگیت مبارک نفس مامان

عزیزم بیست وسه ماهه که دارم از باتو بودن لذت میبرم.تو همه وجود ونفسمی...انقد دختر شیرین ونازی هستی که هرلحظه باهات بودن برام لذت بخشه...دخترم ماشا...خیلی شیرین زبون شدی  وخیلی از واژه هارو هم بلد شدی...عزیزم متاسفانه چند وقته که مریض شدی...مامانی خیلی مراقبت بود تا مریض نشی..خداروشکر هم تا حالا موفق بودم...اما چند شب پیش که یکی از دوستام شام دعوتمون کرد بیرون..وقتی اونجا با بچه ها بازی میکردی اونا مریض بودن  و ویروس وبه شما منتقل کردن...دختر نازم از فرداش مریض,شد وصداش گرفت ....همش نق میزدی ومامان بغلت میکرد وارومت میکرد...من همیشه با داروهای گیاهی شمارو درمان میکردم..اما ایندفعه به خاطر اینکه لجباز شدی نه لیمرشیرین خوری ..نه چای گ...
25 آبان 1393

پیشرفتهای عسل خانم

مامانم اگه بدونی چقد شیرین زبون شدی...همش در حال خوردنتم...گوگولی ه مامان چه زبون هایی که برامون نمیریزی.از دیروز ۱۴ابان هم شروع کردی به پرسیدن این چیه؟؟؟؟؟؟؟؟ یه فصل مهم تو زندگیت که همش دوست داری اسم همه اشیا وموجودات رو بدونی .بعضی وقتها هم میپرسی what is this? که من سعی میکنم واژه انگلیسی شو بگم...البته خودت میدونی کی بگی این چیه؟ وکی بگی what is this خوشگلم شما دیگه الان شروع به گفتن جمله های طولانی کردی...مثلا جمله های پنج یا شش کلمه ای...البته بین کلمه ها یه وقف داری یعنی نمیتونی با صدای کسره بهم وصلشون بکنی...امروز ابمیوه دادم..میگی خدایا شکرت ابمیوه خوردم...قربونت بشم دخمل خوب مامان...هر کی هر چی بهت میده اول میگی مرسی....هر ک...
15 آبان 1393

شور حسینی

دخترم محرم امسال هم مثل هرسال عین برق وباد گذشت.بگزریم از اینکه دخمل کوچولوم اصلا نزاشت عزاداری کنیم امسال از روز سوم محرم هرشب با هم میرفتیم هییت.البته فقط عزاداری هارو تماشا میکردیم چون من همش دنبال شما بودم تا کار خطرناکی نکنی روز پنجم محرم هم که همایش شیر خوارگان حسینی بود بالاخره موفق شدم ببرمت همایش چون پارسال نتونستم ببرمت وهمش تو دلم بود. ساعت هشت ونیم صبح بیدار شدیم اینجا با چشای خواب الودی   بگولعنت بر یزید دخترم     زود راه افتادیم.همایش نزدیک خونه مامان جون بود با خاله نسرین ونهال جون وخواهر خاله نسرین رفتیم سمت همایش اینجا هم نورا جونی ونهال جونی با هم   اونجا هم همش با اون...
15 آبان 1393

۲۲ماهگیت مبارک عزیزم

عزیزدلم خوشگل مامانی.بالاخره وقت کردم بیام وبلاگت.اخه دخترم انقده شیطون بلا شدی دیگه وقت نمیمونه برام.این چند وقته زیاد نتونستم ازت عکس بندازم چون اصلا نمیمونی ازت عکس بندازم همش در حال بدو بدو یی عزیزم پیشرفتهای زیادی تو این ماه کردی...زبونت مثل عسل شیرینه.وقتی حرف میزنی میخوام بخورمت.نانازی عزیزم اینجا رفته بودیم باغ  برا سرزدن به مامانی واقاجون.وهوا خیلی سرد بود. اونروز برای اولین بار خودت تنها صندلی پشت نشستی ومامان جلو نشست.قربونت بشم که واسه خودت خانمی شدی ببین کجا خوابیدی وداری تی وی تماشا میکنی..عاشق جم جونیوری  خیلی به این نی نی هات علاقه داری همش برشون میداری ولختشون میکنی که ببریشون حموم ...
15 آبان 1393
1